امروز دو تا استخدام جدید در گروهمون داشتیم. یکی از بنین آفریقا و دیگری اکراین. هر دو تا یکماه دیگر کانادا هستند. ماه دیگر هم یکی از نیجریه میرسه. دو هفته پیش از لبنان داشتیم. هر چهارتا مهندس هستند. مثل مهندسهای ایران. حتی شاید کمتر بلدند. سوالی که من از خودم میپرسم اینه چرا کسی از ایران اپلای نمیکنه؟ چرا ایمیلی نمیرسه رزومه ای برای کار نمیاد. چرا همه از سخت بودن پروسه مهاجرت کانادا مینالند دنبال وکیل یا دلال مهاجرت میدوند ولی کسی کار اصولی نمیکنه؟ هر سه اینها را خود شرکت و وکلای شرکت در عرض دو ماه به کانادا میاورند و کلیه هزینه های این انتقال اعم از هواپیما و هزینه انتقال وسایل منزل برای خود و خانواده هاشون پرداخت میشه. ولی از ایرانی خبری نیست اینجا. بازار دلالهای مهاجرت که وعده های توخالی میدهند اما در ایران و اینجا داغه. اگر متخصص هستید. مهندس هستید. برنامه نویسی بلد هستید. مهندس برقید، مکانیک، عمران هر چی. یا اگر یک تکنسین خوب هستید، بگردید در شرکتهای بزرگ. شرکتهای کوچک نه. وارد سایتشون بشید. در شرکتهای بزرگ که شعبات مختلف در سراسر جهان دارند بگردید. این نوع شرکتها با توجه با دایورسیتی نژادی بالا اصلا براشون مهم نیست از کجا استخدام میکنند. تخصص و اینکه کسی که استخدام میکنند بتونه کارشون را انجام بده براشون مهمه. اصلا هم پروسه و هزینه اینکه کسی را از انور دنیا بیارند برایشان مهم نیست چون اینطوری رشد میکنند. نه تافل و آیلتس میخواد، نه ویزای شینگن نه پول و نه هیچی دیگه. فقط تخصص شما نیازه و کمی صبر و حوصله و گشتن. پس یک رزومه انگلیسی خوب درست کنید و بفرستید. نمونه رزومه ببینید. از چت جی پی تی کمک بگیرید و رزومه خود را بهتر کنید. یکی نه ده تا نه صد تا بفرستید. بالاخره یکیش جواب میده. راه بهتر اینه بگردید در شرکت مورد نظر یک ایرانی پیدا کنید از طریق لینکدین و روزومه خود را از طریق آنها بفرستید. ایرانی هم پیدا نکردید مهم نیست بفرستید. این چند نفر بدون واسطه پذیرفته شدن. مهم این هست که در رزومه و مصاحبه نشان بدید واجد شرایط آن کار هستید
از ایران تا کانادا - Perse.ca
خاطرات مهاجرت از ايران به کانادا
۱۴۰۲ شهریور ۱۰, جمعه
۱۳۹۹ اسفند ۲۳, شنبه
هر کاری شدنیه
سالهاست که برای اینکه ثابت کنم یک کار شدنیه خودم اون کار رو کردم. یادم نمیره زمانی که کلاس اول دبیرستان بودم تازه از شهرستانی کوچک به شهری بزرگ نقل مکان کرده بودیم من رو در یک دبیرستانی که نزدیک دانشگاه بود ثبت نام کردند. بیشتر دانش آموزان دبیرستان بچه های اساتید دانشگاه بودن و انتظارها بالا بود. من در درس جبر در سال اول تجدید شدم. برای من معلمی گرفتند بعد از مدتی معلم به پدر و مادرم گفت برای شهریور به این بچه امیدی نیست. مدرسه شو عوض کنید، این مدرسه سخت میگیره و بچه هاش با استعدادن. من که در اتاق دیگر حرفهاشونو میشنیدم بهم خیلی برخورد. به پدرم گفتم معلم نمیخوام خودم میخونم. خودم خوندم و واقعا طوری خوندم که شهریور با نمره هفده جبر رو قبول شدم. بعد ازون به من ثابت شد که هر کاری ممکنه فقط اگر اراده کنیم انجامش بدیم. کتابهای ریاضی و مسابقات ریاضی پرویز شهریاری رو از جلو دانشگاه خریدم و حل میکردم. ریاضی و فیزیک شد تفریح من. نمرات ریاضی رو در امتحانات نهایی نوزده گرفتم، فقط بگم که رتبه پانزده کنکور که در کلاس خودم بود هفده گرفته بود. تنها معلم خصوصی کل دوران تحصیل من همون بود که وقتی جبر رو تجدید شدم اومد و به پدر و مادرم گفت به این بچه امیدی نیست و رفت. همون باعث شد نسبت به معلم خصوصی حساسیت پیدا کنم و بهم ثابت بشه خودم میتونم از پس همه چی بربیام. زمان من همه بچه زرنگها میرفتن رشته ریاضی رو حساب چشم و همچشمی. من هم رفتم ریاضی بازم فقط ثابت کنم میتونم. برام مهم نبود که این رشته ای که رفتم دوست دارم، یا دوست ندارم. رفتم و در یکی از دانشگاههای صنعتی تهران قبول شدم و لیسانس مهندسی برق خوندم. ولی علاقه پیدا کردم. سال دوم دانشگاه بودم سال ۱۳۷۱ بود، رفتم از جمهوری قطعات الکترونیک خریدم، نشستم و یک فرستنده تلویزیونی طراحی کردم. حتی اسیلوسکوپ نداشتم ولی روی کاغذ و با محاسبه جوری طراحی کردم که جواب بده. برای تست ویدئوی خونه رو که اونموقع غیر مجاز بود بهش وصل کردم و وقتی تصویر رو توی اتاق بغل گرفتم کلی کیف کردم. فقط میخواستم برد زیاد طراحی کنم ولی نمیدونستم بردش چقدره یکدفعه شنیدم از توی پاسیو تلویزیون همسایه همون کانالی رو گرفته که من دارم پخش میکنم. داشتم شوی قدیمی گوگوش رو پخش میکردم. شب بابام از سر کار میاد خونه و میگه همسایه سر کوچه بهش میگه کانالی رو گرفته که شوی گوگوش پخش میکرده. اونموقع ماهواره هم نبود و برای مردم خیلی جالب بود. بابام و بردم اتاق بغلی و بهش مداری که از صفر تا صدشو خودم طراحی کرده بودم نشونش دادم. تعجب کرده بود. خلاصه لیسانس تموم شد. فوق لیسانس رو هنگام سربازی خوندم. وقتی که شبها تو آسایشگاه میخوابیدم زیر یک تخت سه طبقه. اونموقع بعضیا به من میگفتن که بهتره بعد از سربازی از ایران بری ولی من اعتقادم این بود هر کی عرضه کار داشته باشه تو مملکت خودش میمونه و کار میکنه (چه اعتقاد بیخودی). فوق لیسانس هم تموم شد. خیلی کارها کردم. خیلی از کارهام برای اولین بار بود در ایران انجام میشد. ولی همیشه یک ارگانی جایی، کسی بود که که میومد و من رو به حاشیه میبرد یا میگفت با شرایط عجیب و غریب ما کار کن که من دوست نداشتم. شرکت خودمو زدم و ..... داستان درازه و نمیخوام ادامه بدم... شاید بشه ازش کتاب نوشت یا فیلم ساخت.... شاید فیلمش رو هم بسازم یکروز. خلاصه، منی که میگفتم آدم عرضه داشته باشه تو مملکتش میمونه و کار میکنه سال هشتاد و دو به این نتیجه رسیدم که نمیتونم دیگه بمونم. دیدم دارم عذاب میکشم. آدمهایی که شایسته نبودن و سواد آنچنانی هم نداشتن همه جا جای منو گرفته بودن. اقدام کردم به مهاجرت. بعد از سه سال اداره مهاجرت کانادا گفت بیا مصاحبه. نامه دادم نمیتونم از بس طولش دادین خانومم بچه اول رو حامله شده و نمیتونیم بیایم. یکسال و نیم بعد نامه دادن بیا. گفتم باز هم نمیتونم خانومم بچه دوم رو حامله است. یکسال دیگه دعوتنامه فرستادن بیا. خلاصه اینجوری پروژه مهاجرت ما شش سال طول کشید. دیگه من شده بودم سی و هشت ساله. خیلی بده آدم توی سی و هشت سالگی بفهمه استعدادهاش هدر رفته و باید همه چیزو در یک جای غریب از صفر شروع کنه. منی که تا سی و هشت سالگی از مملکتم خارج نشده بودم حتی ترکیه رو هم ندیده بودم الان باید مستقیم پرواز میکردم برم کانادا. هیچوقت یادم نمیره آخرین روزی که تنهایی توی خیابون ولیعصر تهران قدم میزدم و با ولع خاصی به مردم و مغازه ها و ماشینها نگاه میکردم. چون میدونستم آخرین شبی هست که در ایران هستم و دیگر ایران رو نمیبینم و ندیدم تا الان. در آستانه چهل سالگی از کشور خارج شدم. در خارج از کشور هم تنها چیزی که موتور من رو گرم نگه میداشت این بود که به خودم میگفتم تو میتونی. مخصوصا وقتی کسی تو چشمام نگاه میکرد و میگفت نمیشه، من خودم اینکار رو انجام میدادم و بهش میگفتم من کردم شد. آخریش رو پسر من بهم گفته. چند وقت بود میگفت تو مدرسه کلاس موسیقی داریم برام پیانو بخرین. کلی پول دادم و یک پیانو براش خریدم. میبینم دیگه بهش نگاه نمیکنه. گفتم این پیانو چرا دیگه کار نمیکنی؟ میگه من باید معلم داشته باشم بدون معلم نمیشه. باز این یک باری بود روی دوش من. رفتم و سرچ کردم و اپهای اینتراکتیو رو پیدا کردم. یک سری کابل خریدم که از پیانو به کامپیوتر وصل میشه و اپ نواختن شما رو ریکورد میکنه و بر این اساس به شما تمرین و مشق میده و خودش هم با شما میاد. در آستانه پنجاه سالگی دارم موسیقی یاد میگیرم. فقط برای اینکه به پسرم نشون بدم میشه. راستش دیگه خسته شدم ازینکه از مردم میشنوم نمیشه. میگن نمیشه. از آدمایی که هزار دلیل برای نشدن یک کاری میارن دریغ ازینکه دنبال راهی باشن که اون کار رو ممکن میکنه.... هیچ کاری نیست که تو این دنیا نشه. هیچ کاری نیست که غیر ممکن باشه. باور کنیم تنها چیزی که توی این دنیا چاره نداره مرگه. اگه همش قرار باشه بگیم نمیشه، سخته، غیرممکنه، من نمیتونم واقعا برای چی زنده هستیم پس؟
۱۳۹۹ اسفند ۱۲, سهشنبه
رضایت از خود
رضایت از خود چیز بدی نیست. برعکس، به نظر من خیلی مفید و دلچسبه. شاید وقتی که به سن من برسید متوجه میشید که نباید همیشه دیگری را ارضا کرد، باور کنید راضی کردن خود از راضی کردن مردم سختتره. خیلی از کارهایی که من در طول عمرم کردم، الان که بهش فکر میکنم میبینم واقعا راضیم نکرده. خیلی وقتها کارهایی کردم که فقط نشون بدم که میتونم. بعد از چهل سالگی دوباره درس خوندم و دکترا گرفتم که فقط بگم میتونم. در دانشگاه بیش از ده مقاله ژورنال و بیست مقاله کنفرانس به نام خودم و با اسم اول خودم دادم که بگم میتونم. به نام خودم یک پتنت (اختراع) در آمریکا ثبت کردم که فقط بگم میتونم. این میتونم میتونمها راضیم نمیکرد. تمام اون میتونم میتونمها شده دو سه تا ورق و مقاله های آنلاین نه بیشتر. شاید انجامشون دادم برای اینکه تو مخم بودن. برای اینکه باید از سدشون رد میشدم برای اینکه دیگه کسی در اون سطح تو مخم نباشه. یا شاید کلا دیوانه بودم. هر چه که بود راضیم نکرد. الان اما چند ساله که دارم سعی میکنم که کارهایی بکنم که راضیم کنن. مدتهاست که دیگه از تعریف و تمجید دیگران خوشحال نمیشم. برعکس گاهی وقتها کاری میکنم که دلم میخواد، که دوست دارم بکنم. حتی علیرغم حرف و میل مردم. مردم خودخواهن، شمارو جوری میخوان که خودشون میخوان، شمارو جوری نمیخوان که هستین و این باعث خوشحالی شما نمیشه بلکه باعث خوشحالی اونها میشه. الان سالهاست که به خیلی چیزها فکر نمیکنم، برای مثال دیگه مدتهاست فکر نمیکنم چرا فلانی در سر کار که حتی سوادش و تخصصش از من کمتره باید حقوقش از من بیشتر باشه. به این فکر میکنم که در عوض آرامش دارم، با یک ایمیل از مدیران درجه بالا کل روان و وجودم بهم نمیریزه که بخوام جونمو بگیرم که احیانا ناراحت نشن. خیلی راحت جوابشونو میدم. کاری از نظرم درست نباشه هم نمیکنم. همین باعث شده به من که میرسن با احتیاط و احترام برخورد میکنند. به این فکر نمیکنم که چرا اگه مثلا خانومم هم کار میکرد الان ما میتونستیم وام بیشتری بگیریم و خانه ای خیلی بزرگتر و شیکتر داشته باشیم. بلکه به این فکر میکنم که یک خانواده داره روی دوش من میچرخه. باید خودم را قوی و محکم و سرپا نگهدارم که اونها حفظ بشن. سرکار سعی میکنم که انرژی بدم و چندین برابرش رو هم دریافت میکنم. از همون اول که وارد شرکت میشم سعی میکنم به چیزهای کوچک توجه کنم. وقتی میبینم سکیوریتی لباس جدیدی پوشیده بهش میگم چقدر رنگ لباست قشنگه چقدر بهت میاد. بلافاصله برق رو در چشماش میبینم دیگه منتظر جوابش نمیشم، همون برق چشماش باتریهامو شارژ میکنه و میرم کارمو شروع میکنم. در کار هم سعی میکنم همین روند رو ادامه بدم، وقتی یکی از همکارانم را میبینم که جایی گیر کرده یا برای سوالی پیشم میاد، به یک جواب ساده قناعت نمیکنم. گاهی استرس رو میتونم تو چشماش ببینم. بهش جواب میدم، حتی با رسم شکل. حتی میبرمش توی لب (آزمایشگاه) و بهش نشون میدم. بهش میگم شروع کن اگه بازم به مشکل خوردی نگران نباش من هستم. آرامش اون به من انرژی میده. ولی این از کجا میاد؟ شاید بخاطر سختیهایی بوده که خودم کشیدم. خودم در این موقعیتها حتی خیلی وحشتناکتر قرار داشتم. واقعا هیچکس رو نداشتم و هنوز ندارم که در لحظات سخت کمکم کنه. واقعا به یادم نمیاد. کار شرکت ما اینه که قطارهای مترو را در سراسر جهان بدون راننده میکنه و این کامپیوتر هست که همه قطارها و سرعتشون رو و تغییر مسیر و اینکه کی باید در ایستگاه بایستند کی حرکت کنند. با توجه به اینکه خطای راننده رو حذف میکنیم. قطارها میتونند سریعتر حرکت کنند و تعداد قطارهای مترو در هر لاین هم میتونه بیشتر بشه و این برای شرکتهای مترو صرفه اقتصادی داره. سیستم خیلی بزرگ و بسیار پیچیده هست و اگر کوچکترین اشتباهی در محاسبات کنیم میتونه آخرین اشتباه ما در زندگی باشه. فقط سه شرکت در جهان اینکارو میکنه و من طراح چنین سیستمی هستم. وظیفه ام از طراحی روی کاغذ هست تا مدیریت نصب و اجرا و نگهداری. لحظاتی رو تصور میکنم که در شهری مثل هنگ کنگ، یا لندن، یا نیویورک، سانتیاگوی شیلی در نیمه های شب تنهای تنها در عمق زمین و یکی از اتاقهای کنترل دارم روی سیستم کار میکنم. در لحظات آخر و موقع چکاپ نهایی کامپیوترها خطا میدند، نمیدونم مشکل چیه، د بابا چه مرگتونه؟ روترها درست کارشون را انجام نمیدن. سیستم وایرلس مشکل داره؟ یا مشکل اپلیکیشن هست؟ ساعت پنج صبح شده، ساعت شش حرکت متروهای این خط در لندن شروع میشه و من یک ساعت بیشتر وقت ندارم. پکتهای کنترل به مقصد نمیرسه. خدای من مشکل کجاست؟ من جایی رو دارم اشتباه میکنم؟ آیا یک بخش دیگه هم مشکل داره یا من در اشتباهم. یکبار دیگه از صفر همه چیزو مرور میکنم. اون نقطه ای که الان من هستم جهنم منه. اگه مشکل حل نشه فردا تیتر روزنامه هاست. اگه بدون اینکه مشکل حل بشه سیستم راه اندازی بشه امکان تصادف و هر واقعه بد دیگری هست. اینجاست که شما کارتون، خانوادتون، زندگیتون همه و همه داره دور سرتون میچرخه. ولی چاره ای نیست مشکل باید پیدا بشه و حل بشه. دراین لحظات تنهایی شاید اگه کسی یواشکی پیشم باشه فکر میکنه من دیوانه ام. چون دارم با یکی صحبت میکنم بلند بلند. اون موقع ما سه نفر هستیم من هستم با خودم که دارم باهاش حرف میزنم و یک نفر دیگه که فکر میکنم همیشه با منه. خیلی که گیر میکنم با اون یک نفر دیگه بلند بلند حرف میزنم. گاهی تهدیدش میکنم و یا التماسش میکنم. گاهی با همون مرور میکنم کارهامو و بهش میگم یکبار دیگه بیا با هم مرور کنیم تورو به هر که میپرستی اگه نکته ای میبینی بهم بگو منم بفهمم. و جالبه که همیشه در موقعیتهای سخت بهم مشکل رو نشان داده. ولی استرسی که در این شرایط من داشتم رو کسی نداشته. وقتی در مسافرت به خانواده میگم امشب کار میکنم، برای اونها فقط یک شبکاری و جبرانش خواب روز هست ولی واقعیت ماجرا اینه. البته این مسئله همیشه پیش نمیاد فقط گاهی که موضوع براحتی توسط مهندسان محلی حل نمیشه برام یک پرواز میگیرن و سریع منو میفرستن تا حلش کنیم. ولی برای همین لحظه هایی که داشتم سعی میکنم به دیگران کمک کنم و در عوض انرژی که میگیرم توان بیشتری برای ادامه کارم میده. همین در زندگی منو کمی سخت کرده.
گاهی برای خودم اچیومنتهایی تعریف میکنم و سعی میکنم بهشون برسم و وقتی بهشون میرسم لذت میبرم. یکیش همین کم کردن وزن بود، که بخاطرش دوچرخه خریدم و روزی بیش از بیست کیلومتر در جنگل از محل کار تا خانه رفت و برگشت رکاب میزدم. واقعا لذت بخشه و باعث میشه از طبیعت لذت ببرید و پر انرژی به سر کار برسید. وقتی که هجده کیلو از وزنم همراه با لذتی که میبردم هم کم شد که دیگه خیلی عالی. یا اینکه برای خودم یک کار تعریف کردم که باید ظرف شش ماه پیانو را در حد نسبتا خوب یاد بگیرم. همه میگفتن سخته باید معلم بگیری و فلان. اونهایی که میگن سخته معنی لغت سخت را در این حد که من درک کردم نمیفهمند. بعضی وقتها یکی به من میگه فلان کار سخته. من چند ثانیه به چشاش خیره میشم. میگه بخدا سخته ها. هیچوقت نمیفهمه درکی که من از سختی دارم با درک اون خیلی متفاوته. و من چیزی نمیگم. با یکی از همکارام که گیتار میزنه صحبت کردم، گفت گیتار رو خودش یاد گرفت. به من پیشنهاد کرد از برنامه های اینتراکتیو استفاده کنم. همین یک جمله اش کافی بود. از شرکت فایدو دو موبایل نو خریده بودم، بعنوان هدیه که مشتری خوب و خوش حسابی هستم به من یک تبلت با چهار گیگ دیتای ماهانه بمدت دو سال داد. پیش خودم هی میگفتم من با تبلت چه کنم اخه؟ رفتم و در وب جستجو کردم و یک اپ پیانو گرفتم که میتونست هم آموزش بده و هم پیانو زدن منو بشنوه و تصحیح کنه. اپ رو نصب کرده و بمدت شش ماه مشتریش شدم. از شما چه پنهون پیانو را برای پسرم خریدم که هی غر میزد من تو مدرسه پیانو کار میکنم ولی در خانه ندارم که تمرین کنم. ولی مثل اینکه در حد حرف بود چون پیانو رو که خریدم دیگه طرفش نرفت. من هم خودم رفتم و اپهاش را گرفتم و شروع کردم به یادگیری، جالبه اعضای خانواده که اینو دیدن شروع کردن. خانومم و پسرم بهمراه هم زمانبندی کردیم و همه داریم یاد میگیریم. خیلی لذت بخشه که در یک خانه بعد از شش ماه سه نفر باشن که هر سه پیانو نواختن رو بلدن.
خلاصه اینکه شما خودتون از خودتون راضی باشید خیلی مهمه. اینکه شما دیگران رو خوشحال کنید که خودتون از خوشحال شدنشون خوشحال بشید لذتی وصف ناپذیر داره.
۱۳۹۹ اسفند ۵, سهشنبه
بیش از یازده سال در کانادا
وقتی بیش از یازده سال پیش از خانوادم توی تهران خداحافظی کردم، اصلا فکر نمیکردم امکان داره بیش از یازده سال دیگه به اون کشور برنگردم. برنامه هر سال ما این بوده برنامه ریزی کنیم برای اینکه امسال تابستون تعطیلات بریم ایران و همرو ببینیم ولی هر سال به علتی بهم خورده. خیلی از چیزهای دیگه رو هم فکر نمیکردم. مثلا فکر نمیکردم که شاید مجبور بشم مسافرتهای دور و طولانی داشته باشم. شرکتی که من در اون کار و دیزاین میکنم در تمام دنیا پروژه داره. پروژه های بلند مدت، من نه تنها باید دیزاین کنم بلکه باید تا وقتی که پروژه تحویل مشتری داده میشه و حتی بعد ازون نظارت کنم تا کار بدون اشکال و مطابق توافقنامه و نیازهای مشتری طراحی و تحویل بشه. در غیر اینصورت پای جان انسانها در میان هست. مسافرتهای طولانی من همه با پروازهای فرست کلاس انجام میشن و هتلهای درجه اول در سراسر جهان رزرو میشن چون جزو پولیسیهای شرکت هست ما نباید خسته به مقصد برسیم و در پروازهای طولانی مدت از هشت تا سیزده ساعت حتما باید بتونیم خوب استراحت کنیم. این فرصتی بسیار گران قیمت به من داده که بتونم تمام دنیا رو ببینم. با مردم و زندگیشون آشنا بشم. از آسیای دور، چین و هنگ کنگ گرفته تا آمریکای شمالی و آمریکای جنوبی و اروپا و خاور میانه. تقریبا به سی کشور دنیا تو همین چند سالی که کار میکنم سفر کردم. اوایل استرس خیلی داشتم، شما فرض کن بعنوان نماینده شرکت میفرستنت فلوریدا در یکی از بزرگترین پروژه های اون ایالت. غیر ازینکه باید ببینی کار درست پیش میره یا نه و اشکالات رو پیدا کنی و راه حل بدی، باید در پشت یک میز بزرگ بشینی و به حدود بیست نفر آدم بی تعارف پاچه پاره از مهندس گرفته تا مدیر شرکت روزانه جواب پس بدی و راضیشون کنی. کار آسونی نیست. پا کج بذاری ریپورت میدن و اظهار نارضایتی میکنن. باور کنید ساده نبود. من که از ایران با زبان الکنم به اینجا اومدم یوهو خودم را در این موقعیت دیدم. استرس بسیار زیادی داشت ولی سعی کردم بر آن غالب بشم. تنها راهش این بود که نترسیدم و میدان را خالی نکردم. خیلی تغییر کردم. سخت شدم. رک شدم. اعتماد به نفس شدیدی پیدا کردم. یاد گرفتم جمله هامو مختصر و مفید بیان کنم. اخلاقم بطور اتوماتیک و غیر ارادی نسبت به ایرانیهای دوروبرم تغییر کرد. برای همینه که حرفام خشک و گاهی تلخه و برای ایرانیها برخورنده است. ولی سعی میکنم مفید باشن. این تجملاتی که دوروبر خودم میبینم برای من فقط احمقانه است. ساده گی و اصالت رو خیلی بیشتر میپسندم و عاشقش هستم. شاید یک علتش این باشه که خیلی وقتها در هتلهای لوکس در سراسر جهان اقامت داشتم و همه چه تو پروازهام و چه در هتلها جلوم خم و راست میشدن برای همین دیگه این چیزها به نظرم نمیاد. آدم مغروری هستم ولی نه به اون اندازه که بخوام خودمو به رخ افراد ساده بکشم. اتفاقا خیلی ساده هستم. ولی جلو آدمایی که احساس میکنن از دماغ فیل افتادن بشدت وایمیستم. چون قابلیتهاشو دارم از تحصیلات گرفته تا کار و اعتماد به نفس. زندگی بهم یاد داده نباید جا بزنم. بقول معروف اسکیپر نیستم. خیلی راحت به یکی میگم مزخرف میگی اگه مزخرف بگه. علتش اینه که به خودم هم میگم. تو خیلی از جلسات رسمی پیش اومده که من داشتم حرف میزدم وسط حرفم خودم دیدم دارم چرند میگم. بلافاصله حرف خودمو قطع کردم و بهشون گفتم، "اوه ببخشید پنج دقیقه داشتم بولشیت میگفتم." دوباره برگشتم و حرفمو تصحیح کردم. یا گفتم بیخشید این قسمت که گفتم بولشیت بود. الان جوابی براش ندارم بذارید روش فکر میکنم و دفعه بعد جواب میدم." بهتر ازینه که کس دیگه بهتون همیتو بگه. خلاصه جو روزگار باعث شده خیلی تغییر کنم. خیلی جاها براشون جالب بوده من کجایی هستم. میپرسن. اینجاست که خیلی از ایرانیا سعی میکنن بپیچونن. ولی من با افتخار میگم ایرانی هستم. حتی اسمم رو هم تغییر ندادم و کج و کوله نکردم. چون یاد گرفتم که این ملیت و اسم نیست که باعث پیشرفت میشه، این معلومات و شخصیت و تخصص شما هست که باعث میشه دیگران قبولتون کنن. تا حالا هم چه در قلب غرب غرب وحشی و چه در آسیای دور دور شرقی حتی یک مورد نبوده که با اسم و ملیت من مشکل داشته باشن. مشکل هم داشته باشن، این مشکل اونهاست، مشکل من نیست. من راه خودمو میرم و کسی نمیتونه متوقفم کنه. تنها چیزی که حسرت میخورم گذشت عمره. جوانی من در مملکتم بیهوده گذشت و الان زمان زیادی ندارم که جبران کنم.
امروز وقتی قلم به دستم گرفتم میخواستم بهتون یاد بدم چطور اعتماد به نفس داشته باشید و چطور بر استرستون غلبه کنید ولی مقدمه من به درازا کشید و افتاد به پست بعدی.
کانادا سرزمین فرصتها
۱۳۹۵ شهریور ۲۰, شنبه
خرید خانه در کانادا
لینک صفحه فیسبوک من