سالهاست که برای اینکه ثابت کنم یک کار شدنیه خودم اون کار رو کردم. یادم نمیره زمانی که کلاس اول دبیرستان بودم تازه از شهرستانی کوچک به شهری بزرگ نقل مکان کرده بودیم من رو در یک دبیرستانی که نزدیک دانشگاه بود ثبت نام کردند. بیشتر دانش آموزان دبیرستان بچه های اساتید دانشگاه بودن و انتظارها بالا بود. من در درس جبر در سال اول تجدید شدم. برای من معلمی گرفتند بعد از مدتی معلم به پدر و مادرم گفت برای شهریور به این بچه امیدی نیست. مدرسه شو عوض کنید، این مدرسه سخت میگیره و بچه هاش با استعدادن. من که در اتاق دیگر حرفهاشونو میشنیدم بهم خیلی برخورد. به پدرم گفتم معلم نمیخوام خودم میخونم. خودم خوندم و واقعا طوری خوندم که شهریور با نمره هفده جبر رو قبول شدم. بعد ازون به من ثابت شد که هر کاری ممکنه فقط اگر اراده کنیم انجامش بدیم. کتابهای ریاضی و مسابقات ریاضی پرویز شهریاری رو از جلو دانشگاه خریدم و حل میکردم. ریاضی و فیزیک شد تفریح من. نمرات ریاضی رو در امتحانات نهایی نوزده گرفتم، فقط بگم که رتبه پانزده کنکور که در کلاس خودم بود هفده گرفته بود. تنها معلم خصوصی کل دوران تحصیل من همون بود که وقتی جبر رو تجدید شدم اومد و به پدر و مادرم گفت به این بچه امیدی نیست و رفت. همون باعث شد نسبت به معلم خصوصی حساسیت پیدا کنم و بهم ثابت بشه خودم میتونم از پس همه چی بربیام. زمان من همه بچه زرنگها میرفتن رشته ریاضی رو حساب چشم و همچشمی. من هم رفتم ریاضی بازم فقط ثابت کنم میتونم. برام مهم نبود که این رشته ای که رفتم دوست دارم، یا دوست ندارم. رفتم و در یکی از دانشگاههای صنعتی تهران قبول شدم و لیسانس مهندسی برق خوندم. ولی علاقه پیدا کردم. سال دوم دانشگاه بودم سال ۱۳۷۱ بود، رفتم از جمهوری قطعات الکترونیک خریدم، نشستم و یک فرستنده تلویزیونی طراحی کردم. حتی اسیلوسکوپ نداشتم ولی روی کاغذ و با محاسبه جوری طراحی کردم که جواب بده. برای تست ویدئوی خونه رو که اونموقع غیر مجاز بود بهش وصل کردم و وقتی تصویر رو توی اتاق بغل گرفتم کلی کیف کردم. فقط میخواستم برد زیاد طراحی کنم ولی نمیدونستم بردش چقدره یکدفعه شنیدم از توی پاسیو تلویزیون همسایه همون کانالی رو گرفته که من دارم پخش میکنم. داشتم شوی قدیمی گوگوش رو پخش میکردم. شب بابام از سر کار میاد خونه و میگه همسایه سر کوچه بهش میگه کانالی رو گرفته که شوی گوگوش پخش میکرده. اونموقع ماهواره هم نبود و برای مردم خیلی جالب بود. بابام و بردم اتاق بغلی و بهش مداری که از صفر تا صدشو خودم طراحی کرده بودم نشونش دادم. تعجب کرده بود. خلاصه لیسانس تموم شد. فوق لیسانس رو هنگام سربازی خوندم. وقتی که شبها تو آسایشگاه میخوابیدم زیر یک تخت سه طبقه. اونموقع بعضیا به من میگفتن که بهتره بعد از سربازی از ایران بری ولی من اعتقادم این بود هر کی عرضه کار داشته باشه تو مملکت خودش میمونه و کار میکنه (چه اعتقاد بیخودی). فوق لیسانس هم تموم شد. خیلی کارها کردم. خیلی از کارهام برای اولین بار بود در ایران انجام میشد. ولی همیشه یک ارگانی جایی، کسی بود که که میومد و من رو به حاشیه میبرد یا میگفت با شرایط عجیب و غریب ما کار کن که من دوست نداشتم. شرکت خودمو زدم و ..... داستان درازه و نمیخوام ادامه بدم... شاید بشه ازش کتاب نوشت یا فیلم ساخت.... شاید فیلمش رو هم بسازم یکروز. خلاصه، منی که میگفتم آدم عرضه داشته باشه تو مملکتش میمونه و کار میکنه سال هشتاد و دو به این نتیجه رسیدم که نمیتونم دیگه بمونم. دیدم دارم عذاب میکشم. آدمهایی که شایسته نبودن و سواد آنچنانی هم نداشتن همه جا جای منو گرفته بودن. اقدام کردم به مهاجرت. بعد از سه سال اداره مهاجرت کانادا گفت بیا مصاحبه. نامه دادم نمیتونم از بس طولش دادین خانومم بچه اول رو حامله شده و نمیتونیم بیایم. یکسال و نیم بعد نامه دادن بیا. گفتم باز هم نمیتونم خانومم بچه دوم رو حامله است. یکسال دیگه دعوتنامه فرستادن بیا. خلاصه اینجوری پروژه مهاجرت ما شش سال طول کشید. دیگه من شده بودم سی و هشت ساله. خیلی بده آدم توی سی و هشت سالگی بفهمه استعدادهاش هدر رفته و باید همه چیزو در یک جای غریب از صفر شروع کنه. منی که تا سی و هشت سالگی از مملکتم خارج نشده بودم حتی ترکیه رو هم ندیده بودم الان باید مستقیم پرواز میکردم برم کانادا. هیچوقت یادم نمیره آخرین روزی که تنهایی توی خیابون ولیعصر تهران قدم میزدم و با ولع خاصی به مردم و مغازه ها و ماشینها نگاه میکردم. چون میدونستم آخرین شبی هست که در ایران هستم و دیگر ایران رو نمیبینم و ندیدم تا الان. در آستانه چهل سالگی از کشور خارج شدم. در خارج از کشور هم تنها چیزی که موتور من رو گرم نگه میداشت این بود که به خودم میگفتم تو میتونی. مخصوصا وقتی کسی تو چشمام نگاه میکرد و میگفت نمیشه، من خودم اینکار رو انجام میدادم و بهش میگفتم من کردم شد. آخریش رو پسر من بهم گفته. چند وقت بود میگفت تو مدرسه کلاس موسیقی داریم برام پیانو بخرین. کلی پول دادم و یک پیانو براش خریدم. میبینم دیگه بهش نگاه نمیکنه. گفتم این پیانو چرا دیگه کار نمیکنی؟ میگه من باید معلم داشته باشم بدون معلم نمیشه. باز این یک باری بود روی دوش من. رفتم و سرچ کردم و اپهای اینتراکتیو رو پیدا کردم. یک سری کابل خریدم که از پیانو به کامپیوتر وصل میشه و اپ نواختن شما رو ریکورد میکنه و بر این اساس به شما تمرین و مشق میده و خودش هم با شما میاد. در آستانه پنجاه سالگی دارم موسیقی یاد میگیرم. فقط برای اینکه به پسرم نشون بدم میشه. راستش دیگه خسته شدم ازینکه از مردم میشنوم نمیشه. میگن نمیشه. از آدمایی که هزار دلیل برای نشدن یک کاری میارن دریغ ازینکه دنبال راهی باشن که اون کار رو ممکن میکنه.... هیچ کاری نیست که تو این دنیا نشه. هیچ کاری نیست که غیر ممکن باشه. باور کنیم تنها چیزی که توی این دنیا چاره نداره مرگه. اگه همش قرار باشه بگیم نمیشه، سخته، غیرممکنه، من نمیتونم واقعا برای چی زنده هستیم پس؟
۲ نظر:
آقا یکی از این برنامههای یادگیری پیانو رو به من هم معرفی کنید. کلی گشتم چیزی که وصل بشه به دستگاه پیدا نکردم. ممنون
Simply Piano
ارسال یک نظر