۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

بمونم یا برگردم؟

بیشتر از یک سال پیش قبل از اینکه بیام پیامی گذاشتم و مهاجرت رو با مرگ مقایسه کردم چون واقعا باید از همه چیزها و شاید دلبستگیهایی که اونور داشتیم میزدیم و میومدیم. چون بیشتر ما (که عاقلتریم) علیرغم میل باطنیمون میام. وقتی کسی اینور میاد راه برگشتنش هر چی که میگذره سختتر و پر فرازو نشیبتر میشه. 
من اینجا درمورد یک جوونی که کل خواسته اش از زندگی این بوده که یک بخور و نمیری از هر راهی در بیاره و شب هم دانسینگشو بره و بعد دید زندگی براش سخت شده چمدونشو با دو تا شورت و زیر پیرهن برداره و برگرده بگه من کانادا بودم، حرف نمیزنم. من اینجا از کسانی صحبت میکنم که دنبال تعالی و پیشرفت هستند. چیزی که شاید در وطنشون هم لیاقتش رو داشته اند ولی به دلایلی نتونسته اند ارضا بشوند.
بهترین مثالی که براتون از مهاجرت میتونم بزنم اینه که شما وارد یک غار تیره و تاری میشید که یک ورودی داره و یک خروجی و میدونید که اگه ازاین غار خارج بشید زندگی متفاوتی در انتظار شماست. ولی نمیدونید تا خارج شدن از این غار چقدر باید برید و چطور خارج شید، این رو وقتی وارد میشید باید یاد بگیرید. وارد میشید. میرید و میرید، هنوز راه ورود رو پشت سرتون میبینید، گاهی میخواید برگردید و به خودتون میگید بیخیال شو و برگرد بعضیها از همون ابتدا برمیگردند. ولی بقیه ادامه میدن. انقدر میرید که دیگه راه ورود رو پشت سرتون نمیبینید. نمیدونید چقدر تا خارج شدن ازین غار مونده. میخواید برگردید ولی میگید نکنه الان به خروج نزدیکترم پس بذار ادامه بدم.  دیگه برگشتن سختتر از ادامه دادن میشه و همینطور باید ادامه بدید تا به نتیجه برسید.( قابل توجه شمایی که هنوز نیومدید و حتی تصور این برزخ برای شما ممکن نیست و به کسانی که گاهی غر میزنن به راحتی میگید چرا برنمیگردید؟).  به نتیجه رسیدن شما به دو عامل بستگی داره. چی میخواید؟ و چقدر برای رسیدن به اون چیزی که میخواید آماده هستید؟
این حرف منو گوش کنید.
مهم این نیست که شما از کجا شروع میکنید. از کارگر ساده یک مغازه شروع میکنید یا از کار در یک شرکت مهندسی و یا دانشجو میشید. مهم اینه که 4 سال بعد وقتی به پشت سرتون نگاه میکنید، احساس کنید پیشرفت کردید. مهم اینه که برنامه ریزی برای پیشرفت داشته باشید. کار کردن شرافتمندانه واقعا مهمه. اینکه صبح تا شب میدوید تا دو لقمه روزی حلال برای خانوادتون بدون کلک و دغل دربیارید از همه چیز باارزشتره. اگه در کنار اون اطلاعاتتون رو ببرید بالا، به تحصیلات ادامه بدید و یا کالجی برید و حرفه ای رو خوب یاد بگبرید خیلی عالی میشه. برنامه ریزی داشته باشید. 4 سال اول به خودتون سختی بدید. وقتهای آزادتون رو الکی به هدر ندید.
زبان، زبان زبان اصل اول (10 بار تاحالا گفتم). یادش بگیرید. کسی که زبان بلد نیست. حرفشو نمیتونه بزنه. اینجا براش احترام قائلند و به روش نمیارند. به همون اندازه که برای یک نابینا و یا ناشنوا ارزش قائلند و به همون اندازه هم از حق و حقوقی که میتونست بدست بیاره در زندگی عقب میمونه و مجبوره پا روی خواسته هاش و تمایلاتش بگذاره. اینجا سرزمین تعارف و شکسته نفسی و سربزیری نیست. اینجا باید از موضع قدرت بگید من آنم که رستم بود پهلوان. بدون زبان چطوری اینو میتونید بهشون حالی کنید؟
کسی که میاد اینجا یا باید بمونه تا موفق بشه و یا اگه برگرده اونور همیشه دو هوایی زندگی خواهد کرد مگه اینکه برگشتنش علت محکمی داشته باشه.  در این مدتی که اینجا هستید سعی کنید خودتون رو در مسیر پیشرفت قرار بدید تا چند سال آینده از خودتون راضی باشید

۲۰ نظر:

رز گفت...

با شما موافقم این بزرگترین چالشه یک مهاجره که بهتونه یک جایگاه نسبتا تسبیت شده ای تو این جامعه ی جدید پیدا کنه و قبل از اینکه خیلی دیر بشه برای موندن یا برگشتن تصمیم بگیره چون گاهی تحمل سختیهای زیاد در یک مدت طولانی بعضی از مهاجر هارا تبدیل به ادمهای انرمالی میکنه که نه اینجا جایی دارند و نه در ایران وهزینه ای که برای پایدار شدن در این جامعه میدن خیلی بیشتر از ارزش واقعی ان هستش.

ali گفت...

سلام
مثل هميشه عالي مثال زدي
ممنون از مطالب خوبت

ما و مانادا گفت...

با سلام
نتونستم از کنار این مطلب زیبا به راحتی بگذرم
خیلی عالی نوشته بودید
ممنون

ناشناس گفت...

با تشکر از دقت نظر در طرح مساله ای با این درجه از اهمیت و ممنون از وقتی که میذارید...من به نوبه ی خودم استفاده بردم.

نیوشا گفت...

چقدر زیبا نوشتین.ممنون

Mehdi گفت...

خیلی عالی بود
ممنون

ناشناس گفت...

اقا طوری 4 سال 4 سال میکنی که انگار ادم عمر نوح داره یک مهاجر 40 ساله چند سال از عمر مفیدش مونده که مدام به فکر 4 سال اینده باشه به نظر من این مطلب شما به درد ادمهای 20 ساله میخوره نه مهاجر میانسال

گلاریو گفت...

خدمت مهندس عزیز سلام،
سالها تحصیلات و درس خوندن، بعد سربازی، بعد شغل و کار، بعد ازدواج، بعد بچه دار شدن، کسب تجربیات بسیار ارزشمند حرفه ای و اجتماعی، و بالاخره پیروزی بر کلی از مشکلات اقتصادی و رسیدن به ثبات در زندگی که برای این ثبات تلاش کردی، باید همه چیز رو ول کنی بیای کانادا و روز از نو روزی از نو.
برای کسی که متاهله و به پیشرفت خانوادش متعهده و همه چیز رو به سختی و بدون پشتوانه بدست آورده خیلی سخته که همه چیز رو رها کنه و بیاد کانادا. ولی چکار باید کرد مثل اینکه باید اومد و دوباره مبارزه کرد.
خیلی ها مهاجرت رو فقط در گرفتن ویزا و خریدن بلیط و بردن یه مقدار پول میدونن، ای کاش این طوری بود.
برای ما خیلی فرصتی برای شروع مجدد نیست. تا ایران هستیم باید پخته تر به زندگی در کانادا نگاه کنیم چون به محض اینکه پامون رو اونجا گذاشتیم شاید خیلی فرصتی واسه نقشه کشیدن نداشته باشیم. باید خودمون رو بندازیم وسط جریان رود زندگی.

Mahdi گفت...

با اینکه مطلبتونو خیلی دوست داشتم و الان هم یه نیمچه مهاجرتی کردم ولی‌ بازم خیلی‌ ترس و استرس گرفتم. به هر حل باز هم مرسی‌ از مطالب عالی‌ تون

Mosayeb Karimi گفت...

سلام
بسیار مطلب زیبایی بود و هرکس که اینجا موفق نیست دقیقا به همون دلیله که آوردید
زبان بلد نیست
نمیخواد تلاش کنه و سختی به خودش بده
یا اینکه خیلی زود و عجولانه قضاوت می کنه و نمیتونه تصمیم درستی بگیره
پس باید اینجا تلاش کرد و صبر پیشه کرد که بسیاری از دوستانم را میشناسم که اینجا با همه سختیها الان جایگاه مناسبی در این جامعه پیدا کرده اند

رودابه گفت...

کاملا درسته . ممنون از اینکه اینقدر شفاف و روشن می نویسید. من کاملا درک می کنم. موفق باشید

Ben گفت...

سلام ... مثل همیشه عالی و مفید ، لطفاً کمی هم راجع به نحوه خوندن فوق لیسانس برق در کبک راهنمایی کنید . چون به نظرم بهترین کار اینه که فوق از اونجا بگیرم تا راحت تر جذب بازار کار بشم . نظر شما چیه ؟

مهرگان گفت...

سلام
ممنون از زمانی که برای نوشتن این مطالب می گذارید. از همه دوستانی که این مطالب را می خوانند خواهش می کنم که یک پیام کوتاه بگذارند تا شاید بتوانیم از مهاجر عزیز تشکر کنیم و قوت قلبی برای ایشان برای نوشتن در هفته های آینده باشیم.

ناشناس گفت...

http://www.irantonian.com/خبرخوان/مونترال/

مجید گفت...

آقا سلام

بنده بسی لذت میبرم از خواندن وبلاگت.
اما راستی چرا آرامش از دیار دلم من رخت بر بسته!؟

با داشتن نخبگی! اینکه کلی دوره لینوکس گذروندم و مثلا کلی لینوکس بازی بلدم.

دو بار دکترا قبول شدم، یه بار فیزیک امیرکبیر یه بار نوروساینس پژوهشگاه دانشهای بنیادی. اما تو مصاحبه از دم تیغ تیز استاید گذشتیم و جان بدر نبردیم.

اینکه کلی مطلب به عنوان دوره بدو خدمت هواشناسی تو مغزمون کردن.

اینکه مثلا باید برنامه نویسی و اسکریپت نویسی و یه مشت خزئبلات دیگه رو هم بلد باشم.

مثلا از سر بیکاری از کار ماموریت میگیرم میرم کلاس بروبچ دانشجوی دکتری فیزیک محاسباتی شرکت میکنم

اما از خودم و زندگی راضی نباشم.
به نظرت اینها چه معنایی داره!!؟

به نظرم من از اون ادمهایی هستم که باید دنبال علم به معنای science میرفتم و نه کارهای تکنیکی و مهندسی، چون از یه طرف کنجکاوی من رو میکشه که بفهمم موضوع چیه از طرف دیگه ارضا نمیشم و ناراضیم.
مثلا الان ویر این رو گرفتم که بفهمم چطوری باید سرورهای لینوکسی سازمان که از نظر امنیتی مشکل دارن رو رو به راه کنم، و راه به راه دارم کتاب میخونم و نرم افزار تست میکنم.
اما آخرش به خودم میگم خوب که چی؟

به هر حال خوشحالم که وبلاگت رو میخونم.

ناشناس گفت...

محمد

سلام وبلاگتون رو خوندم. خوشم اومد.
فقط راجع به وضعیت جامعه مونترال و تجربیاتون بیشتر بنویسید. برای مامهاجرها مفیده.

ممنون

Hossein گفت...

خیلی درست و جالب اشاره کردید.

من مدت ده سال است که از اصفهان به مازندران مهاجرت کردم.
الان می بینم اصلا" برایم امکان ندارد که به جای اولم برگردم.
جالب اینه که خیلی از مشکلاتی که برای مهاجرین ایرانی در خارج از وطن اتفاق می افته تا حدودی برای مهاجرت داخلی نیز وجود داره مثل تفاوت فرهنگی، اجتماعی، آداب خوراکی و تعامل و همزیستی اجتماعی و عدم درک متقابل بین آدم ها.
حال ببینید در یک کشور خارجی که به قول عوام زبان نفهم نیز می باشند دیگر چه مصیبت ها که پیش نمی آید.

شخصا" به همه ی مهاجرین ایرانی که در خارج از وطن ، تحمل می کنید حق می دهم و امیدوارم نامید نشوید چون تقریبا" راه برگشتی وجود ندارد.

صدف گفت...

اووووووووووووه-بالاخره تموم شد-ما هم یکی از منتظران کانادائیم که منتظر پاس رکوئستمون هستیم-وب شما رو یکی از دوستان بهمون پیشنهاد داد مطالعه کنیم چون گفت آدم منطقی هستید-خلاصه یکماهی هست که با همسرم شروع کردیم به خوندن وبتون از همون پست اول-شبها که دخترم میخابه میومدیم و پست شما رو میخوندیم مثلا هرشب یک ماهشو-تااینکه بالاخره امروز تموم شد-خیلللللللی ممنون ازاینکه اینقدر قشنگ نوشتید و واقعا منطقی مینویسید و درخوبیها یا بدیها غلو نمیکنید.قول بدید زود به زود بیاید و بنویسید چون ما به خوندن شبانه وبتون عادت کردیم وخیلی مطالب مفید یاد گرفتیم-ما هم بسیااااااار دودلیم-اینجا زندگی خوبی داریم-خودم و همسرم هردوکارمند-حقوق خوب-زندگی آروم-ولی همسرم تقریبا 6سال پیش که هنوز مجرد بود واس مهاجرت اقدام کرده بود و الان اکی اومدنمون رو تقریبا دارن میدن و تصمیم سختی پیش رو داریم-همسرم فوق مکانیکه وچون سابقه کار نفتی داره احتمالا میریم کلگری-به قول شما نمیدونیم میتونیم سربلند از توی این غار دراز و تاریک بیرون بیایم یانه؟راستی یک چیز که خیلی برام سواله اینه که چرا هیج جا از خانمتون حرفی نزدید؟اینکه اون راضیه از مهاجرتتون یانه؟همه چیز به کنار آیا میشه دوری از خونواده هامون رو براحتی باهاش کنار بیایم؟شما بیشتر از یکساله که به ایران نیومدین بچه ها و خانمتون با این مسیله مشکلی ندارن؟خیلی سوال دارم از شما ولی کم کم میپرسم که زیادمزاحمتون نشم-بازم ممنون و متشکر-خسته نباشید

Mahhdy گفت...

جالب بود ممنون
من اکثر مطالبتون رو تو گودر می‌خونم ولی تا کنون راهی برای یکپارچه کردن امکان نظر دهی در گودر و نظرات وب‌لاگ‌ها نیست.
تا کی یکی زحمت این کار رو بکشه
شاد باشید.

ناشناس گفت...

سلام،
من هم از خوندن مطلبتون لذت بردم. راستش من الان در دو راهی ماندن یا برگشتن به ایران هستم. من یک دختر ۳۳ ساله و مجرد هستم که ۹ سال است که در هلند زندگی میکنم و در این مدت دکترا گرفتم. چیزی که خیلی من را اذیت میکنه تنهائی است. با هر کس مشورت میکنم یه چیزی میگه . پدر و مادرم هم خیلی اسرار دارند که من برگردم. امیدوار بودم با خوندن مطلب شما بتونم یه ایده بگیرم . اما فکر کنم شما هم هنوز مطمئن نیستید؟ اگر نظری دارد در این زمینه خوشحال میشم بشنوم.