خوب این اولین پست من در اینجاست،
در این لحظه 58 روز و پنج ساعت و 27 دقیقه به پرواز ما به سوی مونترال زمان باقی است.
کم کم مشغول فروش وسایل منزل هستیم.
مبلمان و وسایل چوبی رو میفروشیم و وسایل برقی و تعدادی فرش و دکور و ظروف رو در منزل بستگان باقی میگذاریم برای روز مبادا.
بعضی وقتها تعدادی اعلامیه در مورد فروش فوری وسایل منزل،میرم و میچسبونم تو محله ها.
تعدادی وسایل رو همینطوری بصورت خونگی و بین همکاران رد میکنیم، و هر چیم فروش نرفت،دست دوم خر میاریم که اگه خواست مفت بخره زیاد دلمون نسوزه.
منهم چند روزه استعفای خودم رو نوشتم که موافقت شده و باید کم کم پروژه های در دست اقدامم رو تموم کنم و با محل کارم تسویه حساب کنم.
خانمم هم از چند ماه پيش درخواست بازنشستگی 20 سال کرده که با 5 سال ارفاق در مجموع با 25 سال بازنشست خواهد شد که البته با مشکلاتی، کارش در حال پیشرفته.
بچه هامون هم کمکم باید از مهد کودکشون خداحافظی کنن و برای ورود به یک فضای دیگه آماده بشن. من به جای بچه ها از الان دلم برای مربیهای و مدیر مهد اونها که 4 سال از اونها مراقبت کردن تنگ میشه.
من الان تو اتاق خونمون نشسته و در حالی که رقابت انتخاباتی ریاست جمهوری و بدوبیراه گفتنهای کاندیداها بهم داغتر شده با خیال راحت این پست رو مینویسم،فارغ ازینکه سه ماه دیگه کجا هستیم و با پشت سر گذاستن همه اینها زندگیمون به چه منوال خواهد گذشت.
فقط اینو میدونم که از همین الان دلم برای همه چیز و همه کس که دارم ميگذارم و میرم تنگ میشه.
در پستهای بعدی کمی بیشتر در مورد اینکه چی شد به فکر مهاجرت افتادیم و چه مراحلی رو طی کردیم توضیح خواهم داد.
در این لحظه 58 روز و پنج ساعت و 27 دقیقه به پرواز ما به سوی مونترال زمان باقی است.
کم کم مشغول فروش وسایل منزل هستیم.
مبلمان و وسایل چوبی رو میفروشیم و وسایل برقی و تعدادی فرش و دکور و ظروف رو در منزل بستگان باقی میگذاریم برای روز مبادا.
بعضی وقتها تعدادی اعلامیه در مورد فروش فوری وسایل منزل،میرم و میچسبونم تو محله ها.
تعدادی وسایل رو همینطوری بصورت خونگی و بین همکاران رد میکنیم، و هر چیم فروش نرفت،دست دوم خر میاریم که اگه خواست مفت بخره زیاد دلمون نسوزه.
منهم چند روزه استعفای خودم رو نوشتم که موافقت شده و باید کم کم پروژه های در دست اقدامم رو تموم کنم و با محل کارم تسویه حساب کنم.
خانمم هم از چند ماه پيش درخواست بازنشستگی 20 سال کرده که با 5 سال ارفاق در مجموع با 25 سال بازنشست خواهد شد که البته با مشکلاتی، کارش در حال پیشرفته.
بچه هامون هم کمکم باید از مهد کودکشون خداحافظی کنن و برای ورود به یک فضای دیگه آماده بشن. من به جای بچه ها از الان دلم برای مربیهای و مدیر مهد اونها که 4 سال از اونها مراقبت کردن تنگ میشه.
من الان تو اتاق خونمون نشسته و در حالی که رقابت انتخاباتی ریاست جمهوری و بدوبیراه گفتنهای کاندیداها بهم داغتر شده با خیال راحت این پست رو مینویسم،فارغ ازینکه سه ماه دیگه کجا هستیم و با پشت سر گذاستن همه اینها زندگیمون به چه منوال خواهد گذشت.
فقط اینو میدونم که از همین الان دلم برای همه چیز و همه کس که دارم ميگذارم و میرم تنگ میشه.
در پستهای بعدی کمی بیشتر در مورد اینکه چی شد به فکر مهاجرت افتادیم و چه مراحلی رو طی کردیم توضیح خواهم داد.
۳ نظر:
میدونی چقدر ورق زدم تا پست اولتو بخونم نمیدونم چه خسی بود که حتما باید میخوندم
زود گذشت مگه نه؟
emrooz shoro kadam be jam avariye ye documentary vase omadanam..inghadr khoob minvisi mohandes ke aval az avalin poste webloge u shoro kardam ke pore etelaate mofide va ham reshteimo ham shahree mikhaemm besheem...kheili dooset dareem mohandes...albate dige bayad goft dr;)
حدود 2 شب طول کشید که از آخرین مطلبت که در تاریخ شنبه 9 جولای 2011 نوشتی تا این اولین مطلبت رو بخونم.
باید میدیدم از کجا شروع کردی، چرا و چگونه به آن احساسات که در مطالبت هست، رسیدی. حالا راجع به درستی و نادرستی اطلاعات بحث نمی کنم، اما خوشحالم که صادقانه تفکرات و عقاید خود را در این مدت با ما در میان گذاشتی.
موفق و موید باشی
"روزگارم بد نیست. تكه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی ..."
ارسال یک نظر